فندق کوچولوی مافندق کوچولوی ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
پیوندآسمانی ماپیوندآسمانی ما، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

دلنوشته هایی برای پسرم

پایان انتظار ما3

..... شما را روی یه تخت ویژه گذاشته بودند و به بخش nicu انتقال دادند؛ باباجونی تو سالن انتظار شما رو زودتر از من دیده بود اما نمی دونسته که شما مسافر کوچولوی ما هستید، همین که مامانی رو دیده که داره دوان دوان  از انتهای سالن پشت سر پرستارها می یاد متوجه میشه که شما همون میوه دل مایی ؛ اما حیف دیگه دیر شده بود چون شما رو برده بودن داخل بخش و دورتادورت رو پرستارها جمع شده بودند  و دیگه پیدا نبودی عزیز دلم ؛ اینجا بوده که آقای دکتر وقتی می فهمه باباجونی مال شماست اجازه میدن  5دقیقه واسه دیدنت دال بخش بیاد لحظه قشنگی برای بابا بوده ؛همیشه باباجونی دلش می خواست زودتر از بقیه شمارو ببینه آخرش به آرزوش رسید حتی زودتر از من. مامان جو...
1 شهريور 1394

پایان انتظارما2

.... هیچ صدایی شنیده نمی شد. چشمامو بسته بودم نفسم در سینه حبس شده بود .ذکر صلوات زیرلب و یاد خدا در ذهنم تنها آرام بخشی بود که همراهم داشتم.لحظات ندیدنت داشت طول می کشید منتظر بودم تا دکتر بگه بفرمایید خانوم این هم پسرتون می خواستم لباتو ببوسم تداعی این تصاویر مدام پشت سرهم تکرار می شد اما هیچگاه به واقعیت نرسید.با ترسی باورنکردنی چشم هایم را باز کردم اتاق زایمان شلوغ شده بود من تنها روی تخت رها شده بودم چندتا پرستار وپزشک متخصص نوزادان همگی دور کوچولوی تازه از سفرآمده ی من جمع شده بودن نمی دونستم چه اتفاقی افتاده نمی دونستم باید چیکار کنم فقط می خواستم هرچه زودتر ببینمت اما اینقدر دورت شلوغ شده بود که پیدا نبودی نیم خیز شدم تا روی ماهت ر...
6 مرداد 1394

پایان انتظارما1

ا ومدنت دیگه داشت دیر میشد . دکتر گفته بود : باید تحت نظر باشم . تا لحظه تولدت باید توبیمارستان می موندم . اون شب با خاله فاطمه و بابا رفتیم بیمارستان . مامانی خیلی دلش می خواست با ما بیاد انگار یکی بهش خبر اومدنت رو داده بود خوب مادره دیگه. اما من و خاله راضیش کردیم که تو خونه منتظر بمونه آخه عزیزم اون شب قرار نبود بیای.وقتی با پزشک کشیک ملاقات کردم با تعجب گفت:قبل از اذان صبح نی نی کوچولو به دنیا می یاد چرا تا الان تو خونه موندی؟اینقدر اضطراری بود که حتی فرصت خداحافظی با بابا رو هم به من ندادند.قند عسل من اون طرف ماجرا نمیدونم چی شدفقط اینو بهم گفتن که مامانی سریع خودشو رسونده بوده بیمارستان.عزیزم بعد از من وبابا توی این کره خاکی کسی...
6 مرداد 1394