فندق کوچولوی مافندق کوچولوی ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
پیوندآسمانی ماپیوندآسمانی ما، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

دلنوشته هایی برای پسرم

پایان انتظارما1

1394/5/6 23:40
نویسنده :
144 بازدید
اشتراک گذاری

اومدنت دیگه داشت دیر میشد . دکتر گفته بود : باید تحت نظر باشم . تا لحظه تولدت باید توبیمارستان می موندم . اون شب با خاله فاطمه و بابا رفتیم بیمارستان . مامانی خیلی دلش می خواست با ما بیاد انگار یکی بهش خبر اومدنت رو داده بود خوب مادره دیگه. اما من و خاله راضیش کردیم که تو خونه منتظر بمونه آخه عزیزم اون شب قرار نبود بیای.وقتی با پزشک کشیک ملاقات کردم با تعجب گفت:قبل از اذان صبح نی نی کوچولو به دنیا می یاد چرا تا الان تو خونه موندی؟اینقدر اضطراری بود که حتی فرصت خداحافظی با بابا رو هم به من ندادند.قند عسل من اون طرف ماجرا نمیدونم چی شدفقط اینو بهم گفتن که مامانی سریع خودشو رسونده بوده بیمارستان.عزیزم بعد از من وبابا توی این کره خاکی کسی که بیشتر از همه شما رو دوست داره مامانیه که در تمام لحظه های زندگیت به اندازه من وبابا شریکه.قدرشو بدون. 

 

امیرعلی مامان

 

یادت می یاد من وشما رو بردن تواتاق و با هم دیگه تنها شدیم . لحظات به دنیا اومدنت تنها قسمتی از گذشته منه که دلم می خواد تکرار بشه باور کن. گلم میگن بابا داشته توی این لحظات سوره مریم رو قرائت میکره مامانی به نماز ایستاده بوده و خاله مریم تو یکی از این شبکه های اجتماعی برامون  ختم سوره مومنون گرفته بوده. نمی دونم چی شد که دکتر دستور آماده کردن اتاق عمل رو داد اما من قبول نکردم به خداوندی خدا سوگند اگر می دونستم قراره چی پیش بیاد هرگز مقاومت نمی کردم همه چیز دست به دست هم داده بودن تا روزهای سختی رو برامون رقم بزنن.وقتی لحظه به دنیا اومدنت نزدیک شد خودم رو برای شنیدن صدای گریه هات آماده می کردم اما..... 

پسندها (1)

نظرات (0)