پایان انتظارما2
.... هیچ صدایی شنیده نمی شد. چشمامو بسته بودم نفسم در سینه حبس شده بود .ذکر صلوات زیرلب و یاد خدا در ذهنم تنها آرام بخشی بود که همراهم داشتم.لحظات ندیدنت داشت طول می کشید منتظر بودم تا دکتر بگه بفرمایید خانوم این هم پسرتون می خواستم لباتو ببوسم تداعی این تصاویر مدام پشت سرهم تکرار می شد اما هیچگاه به واقعیت نرسید.با ترسی باورنکردنی چشم هایم را باز کردم اتاق زایمان شلوغ شده بود من تنها روی تخت رها شده بودم چندتا پرستار وپزشک متخصص نوزادان همگی دور کوچولوی تازه از سفرآمده ی من جمع شده بودن نمی دونستم چه اتفاقی افتاده نمی دونستم باید چیکار کنم فقط می خواستم هرچه زودتر ببینمت اما اینقدر دورت شلوغ شده بود که پیدا نبودی نیم خیز شدم تا روی ماهت را ببینم اما یه پرستار سمت من دوید روی تخت نگهم داشت تنها کاری که قادر به انجام دادانش بودم صداکردنت بود توسل به خدا و ائمه پاکش بود. نمی دونم صدامو می شنیدی یا نه؟
گل پاک من: این سخت ترین لحظه زندگیم بود دیگه هیچ وقت دلم نمی خوادتکرار بشه هیچ وقت.الان که دارم این خاطراتو ثبت میکنم اشکهایم توان نوشتن رو از من گرفته دیگه نمی تونم یادآوریش هم سخته خیلی سخته .