خاطرات بیمارستان
..... حالا دیگه هردوساعت یکبار برای شیردادن به شما باکمک خاله ها پیشت می یومدم بغلت میکردم باهات حرف میزدم باورم نمی شد.میدونی اولین جمله ایی که بهت یواشکی گفتم چی بود: " یعنی این تو بودی نه ماه توشکم من؟" هرروزبادکترت راجع به تو صحبت میکردم، تااینکه من بعد از 5روز مرخص شدم تمام وسایلمو جمع کردم واز بخش زنان اومدم پیش شما،یه راهرو باریک و بلندی بود که تخت هایی کنارش چیده شده بود واسه استراحت مامانا،هر تخت واسه یه مامان یه تخت هم شد واسه من،دیگه بیشتر وقتها پیشت بودم باهات حرف میزدم برات لالایی میخوندم نازت میکردم اما هنوز با سرنگ بهت شیر می دادم ر،هشت روز تمام با تمام دلنگرونی هاش گذشت.عزیزدلم توی این هشت روز خدا خیلی هوامونو داشت. همه فامیل ،خاله ها و زندایی ها بسیج شده بودند برای اینکه این روزهارو راحت تر پشت سر بگذاریم مخصوصا خاله فاطمه ومامانی . باباجونی بخاطرشما ده روز تمام سرکارنرفت و تمام وقت تو راهرو بیمارستان واسه سلامتی شمادعامیکرد ،صلوات می فرستاد. من هم با تمام مامان های اونجادوست شده بودم ،تا اینکه روزششم به بخش منتقل شدید اما یه کم زردی داشتی باید نور میگرفتی قربونت برم چشمبندگذاشتند برات تانور اذیتت نکه فدای توبشم پلک چشم قشنگت زیراون چشم بند کشی قرمز رنگ چروکیده میشد .جیگرم برات کباب میشد اما چاره ای نبود چشم های خوش آب ورنگت اذیت میشد .وقتی به من دادنت تاشیرت بدم خیلی هیجان زده شده بودم میترسیدم ،شیرنمی خوردی تمام پرستارها یکی یکی می یومدن تا کمکم کنند تاشیربهت بدم اما تومثل فرشته خوابیده بودی بیدار نمیشدی خواب آلود