فندق کوچولوی مافندق کوچولوی ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
پیوندآسمانی ماپیوندآسمانی ما، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

دلنوشته هایی برای پسرم

لحظه دیدار

1394/6/3 1:38
نویسنده :
225 بازدید
اشتراک گذاری

..... دو روز بعد با کمک خاله فاطمه و دخترخاله صدیقه تونستم از جای خودم بلند شم،میخواستم برای اولین دیدارمون حسابی مرتب باشم ، قلبم داشت ازجاکنده میشد،نفسم توی سینه حبس شده بود،وقتی به بخش نوزادان رسیدم دیگه خودم نبودم ،هیچ صدایی نمی شنیدم ،با همه ی چشم ها دنبالت می گشتم ،خانم پرستار اولش راهم نمی داد اما وقتی فهمید مامان یه نی نی هستم راهنماییم کرد که چطور باید وارد بخش نوزادان بشم.اول باید خوب دستامو میشستم بعد یه گان آبی رنگ می پوشیدم حالا واسه دیدنت اجازه داشتم بیا داخل .خانم پرستار شما را بادست نشونم داد نمیدونم چطوری به سمتت اومدم ،پرواز کردم ، مثل یک رویا بود امیرعلی من شبیه فرشته ها خوابیده بوداما فرشته ها که این همه سرم و دستگاه بهشون وصل نیست خدای من نی نی من چرا اینطوری شده ؟خدای من میوه دلم چرا چشمای نازشو باز نمیکنه ؟خدای من پسرم؟عزیزم ؟همه کسم ؟عزیزدلم گریه کن اخه مامان می خواد صدا گریه هاتو بشنوه؟چشماتو بازکن ببینم چه رنگیه؟حال دیگه بالای تختتت رسیده بودم دیگه از پشت سیل اشکهایم دیده نمی شدی. اگه میشد دلم میخواست شیون کنم هق هق گریه هایم امان از من گرفته بود خاله و صدیقه از پشت پنجره نظاره گر ما بودند خاله می گفت :بغلش کن بغلش کن .می ترسیدم بغلت کنم می ترسیدم ازدستم بیفتی خوب چون که خیلی کوچولو بودی تخت کوچیکت دوتا پنجره به بیرون داشت یکیشو باز کردم دستاتو یواش که بیدار نشی تو دستام گرفتم تمام دستات اندازه یه انگشت اشاره من بود چقدر گرم .حرارت دستات زیر پوستم دوید وجانی دوباره گرفتم وقطره اشکی شد روی گونه هایم غلطید .چقدر نرم مثل بال یه پروانه خم شدم لبهایم را روی تمام دستت گذاشتم بوییدم .هااااااااااای سیلی از اشک برروی گونه هایم جاری شده بود بوسیدم وبرای همیشه مادرت شدم ومن در این لحظه دیگه زینب نبودم مادرت شدم مادر و...جان دادم.

پسندها (1)

نظرات (0)