فندق کوچولوی مافندق کوچولوی ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
پیوندآسمانی ماپیوندآسمانی ما، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

دلنوشته هایی برای پسرم

روزهایی که گذشت1

... تو بخش نوزادان یه خانوم پرستار مهربون به خانوم برفی بود . مامان همه نی نی ها دوستش می داشتند.وقتی مشکل نی نی خواب آلود خودمو باهاش مطرح کردم با مهربونی پیش ما اومد. اون شب خاله فاطمه پیش ما بود. خانوم برفی گفت:چون شما نور می گیرید وداروی ضد تشنج که به شما می دن یه کم خواب آور است به خاطر همین سخت بیدار میشید و باید یه کم مشت ومال بدیم شما را تا کمی بیدار بشد . واقعیتش اینه که من وخاله فاطمه حسابی ترسیدیم. خوب آخه چطور می شد یه نی نی کوچولو را ماساژ داد؟ اما خانوم برفی با دل وجرات جلو اومد.اول نور بالا سرتو که بخاطر زردی می گرفتی خاموش کرد بعد چشم بند قرمز رنگتو برداشت. واااااای چشماشو چروکیده.الهی برات بمیرم. اون وقت شما را به حالت نشست...
28 شهريور 1394

دلواپسی های این روزهایم

امیرعلی جان این روزها یه جوری شدی.یه کمی منو می ترسونی.بهونه گیری می کنی.به هیچ طریقی آروم نمیشید.نمیدونم دلیلش چیه.کلافه شدم.ازاینکه به عنوان مادر شما نمی تونم بفهممت ودرکت کنم ناامیدشدم از خودم بدم می یاد.احساس می کنم یکجایی برات کم می گذارم .وقتی به خواب میری بعداز تقریبا نیم ساعت باگریه بیدار میشی وخیلی سخت آروم می شید.اینقدر گریه می کنید که نفست میره . چند روزیه برات موز شروع کردم میگم نکنه به خاطر همین مسئله باشه بهخاطر همین می خوام قطعش کنم ببینم نتیجه میده؟  از همه مامان نی نی هایی که این پست را می خوانند و در این زمینه تجربه دارند درخواست کمک دارم .                 &nb...
26 شهريور 1394

خاطرات بیمارستان

..... حالا دیگه هردوساعت یکبار برای شیردادن به شما باکمک خاله ها پیشت می یومدم بغلت میکردم باهات حرف میزدم باورم نمی شد.میدونی اولین جمله ایی که بهت یواشکی گفتم چی بود: " یعنی این تو بودی نه ماه توشکم من؟" هرروزبادکترت راجع به تو صحبت میکردم، تااینکه من بعد از 5روز مرخص شدم تمام وسایلمو جمع کردم واز بخش زنان اومدم پیش شما،یه راهرو باریک و بلندی بود که تخت هایی کنارش چیده شده بود واسه استراحت مامانا،هر تخت واسه یه مامان یه تخت هم شد واسه من،دیگه بیشتر وقتها پیشت بودم باهات حرف میزدم برات لالایی میخوندم نازت میکردم اما هنوز با سرنگ بهت شیر می دادم ر،هشت روز تمام با تمام دلنگرونی هاش گذشت.عزیزدلم توی این هشت روز خدا خیلی هوامونو دا...
6 شهريور 1394

لحظه دیدار

..... دو روز بعد با کمک خاله فاطمه و دخترخاله صدیقه تونستم از جای خودم بلند شم،میخواستم برای اولین دیدارمون حسابی مرتب باشم ، قلبم داشت ازجاکنده میشد،نفسم توی سینه حبس شده بود،وقتی به بخش نوزادان رسیدم دیگه خودم نبودم ،هیچ صدایی نمی شنیدم ،با همه ی چشم ها دنبالت می گشتم ،خانم پرستار اولش راهم نمی داد اما وقتی فهمید مامان یه نی نی هستم راهنماییم کرد که چطور باید وارد بخش نوزادان بشم.اول باید خوب دستامو میشستم بعد یه گان آبی رنگ می پوشیدم حالا واسه دیدنت اجازه داشتم بیا داخل .خانم پرستار شما را بادست نشونم داد نمیدونم چطوری به سمتت اومدم ،پرواز کردم ، مثل یک رویا بود امیرعلی من شبیه فرشته ها خوابیده بوداما فرشته ها که این همه سرم و دستگاه ب...
3 شهريور 1394

پایان انتظار ما3

..... شما را روی یه تخت ویژه گذاشته بودند و به بخش nicu انتقال دادند؛ باباجونی تو سالن انتظار شما رو زودتر از من دیده بود اما نمی دونسته که شما مسافر کوچولوی ما هستید، همین که مامانی رو دیده که داره دوان دوان  از انتهای سالن پشت سر پرستارها می یاد متوجه میشه که شما همون میوه دل مایی ؛ اما حیف دیگه دیر شده بود چون شما رو برده بودن داخل بخش و دورتادورت رو پرستارها جمع شده بودند  و دیگه پیدا نبودی عزیز دلم ؛ اینجا بوده که آقای دکتر وقتی می فهمه باباجونی مال شماست اجازه میدن  5دقیقه واسه دیدنت دال بخش بیاد لحظه قشنگی برای بابا بوده ؛همیشه باباجونی دلش می خواست زودتر از بقیه شمارو ببینه آخرش به آرزوش رسید حتی زودتر از من. مامان جو...
1 شهريور 1394

پایان انتظارما2

.... هیچ صدایی شنیده نمی شد. چشمامو بسته بودم نفسم در سینه حبس شده بود .ذکر صلوات زیرلب و یاد خدا در ذهنم تنها آرام بخشی بود که همراهم داشتم.لحظات ندیدنت داشت طول می کشید منتظر بودم تا دکتر بگه بفرمایید خانوم این هم پسرتون می خواستم لباتو ببوسم تداعی این تصاویر مدام پشت سرهم تکرار می شد اما هیچگاه به واقعیت نرسید.با ترسی باورنکردنی چشم هایم را باز کردم اتاق زایمان شلوغ شده بود من تنها روی تخت رها شده بودم چندتا پرستار وپزشک متخصص نوزادان همگی دور کوچولوی تازه از سفرآمده ی من جمع شده بودن نمی دونستم چه اتفاقی افتاده نمی دونستم باید چیکار کنم فقط می خواستم هرچه زودتر ببینمت اما اینقدر دورت شلوغ شده بود که پیدا نبودی نیم خیز شدم تا روی ماهت ر...
6 مرداد 1394

پایان انتظارما1

ا ومدنت دیگه داشت دیر میشد . دکتر گفته بود : باید تحت نظر باشم . تا لحظه تولدت باید توبیمارستان می موندم . اون شب با خاله فاطمه و بابا رفتیم بیمارستان . مامانی خیلی دلش می خواست با ما بیاد انگار یکی بهش خبر اومدنت رو داده بود خوب مادره دیگه. اما من و خاله راضیش کردیم که تو خونه منتظر بمونه آخه عزیزم اون شب قرار نبود بیای.وقتی با پزشک کشیک ملاقات کردم با تعجب گفت:قبل از اذان صبح نی نی کوچولو به دنیا می یاد چرا تا الان تو خونه موندی؟اینقدر اضطراری بود که حتی فرصت خداحافظی با بابا رو هم به من ندادند.قند عسل من اون طرف ماجرا نمیدونم چی شدفقط اینو بهم گفتن که مامانی سریع خودشو رسونده بوده بیمارستان.عزیزم بعد از من وبابا توی این کره خاکی کسی...
6 مرداد 1394