روزهایی که گذشت1
... تو بخش نوزادان یه خانوم پرستار مهربون به خانوم برفی بود . مامان همه نی نی ها دوستش می داشتند.وقتی مشکل نی نی خواب آلود خودمو باهاش مطرح کردم با مهربونی پیش ما اومد. اون شب خاله فاطمه پیش ما بود. خانوم برفی گفت:چون شما نور می گیرید وداروی ضد تشنج که به شما می دن یه کم خواب آور است به خاطر همین سخت بیدار میشید و باید یه کم مشت ومال بدیم شما را تا کمی بیدار بشد . واقعیتش اینه که من وخاله فاطمه حسابی ترسیدیم. خوب آخه چطور می شد یه نی نی کوچولو را ماساژ داد؟ اما خانوم برفی با دل وجرات جلو اومد.اول نور بالا سرتو که بخاطر زردی می گرفتی خاموش کرد بعد چشم بند قرمز رنگتو برداشت. واااااای چشماشو چروکیده.الهی برات بمیرم. اون وقت شما را به حالت نشست...